خلاصه
شیائو بای اخیراً علی رغم خجالتی و ترسو بودن ، به دلیل پیشنهاد شغل پدرش به همراه خانواده اش به شهر جدیدی نقل مکان کرد. یک روز ، شیائو بای و خانواده اش در حال بازدید از معبد بودند که متوجه مجسمه گربه خوش شانس شد. او تصمیم گرفت آرزو کند و ناگهان متوجه شد که به یک خدای گربه مو سیاه فکر می کند ...