خلاصه
یتیم ، از یک چشم نابینا و گرسنه ، لوکا سعی می کند کفش های خود را برای یک وعده غذایی عوض کند. متأسفانه ، اهالی روستا خیلی به معلول بی خانمان محلی خود اهمیت نمی دهند و او در مسیر کالسکه ای که پیش می آید فرو رفته است. خوشبختانه برای لوکا ، آنچه ممکن است یک مرگ وحشتناک باشد ، پیچیده ای از سرنوشت است. مسافر ، ادگار ، نجیب زاده ای است با چشمان آبی چشم نواز که از لوکا دعوت می کند تا به او کمک کند تا خلوت خود را پایان دهد. این دو به اندازه برادران نزدیک می شوند ، و لوکا شکوفا می شود و به یک بنده خوش فکر و دوست وفادار تبدیل می شود. اما هر ماه یک بار ، ادگار سه روز از املاک خارج می شود و لوکا را به تغذیه "حیوان خانگی" خود در برج می سپارد: یک گرگ سیاه زیبا و چشمان آبی روشن.