خلاصه
من همیشه با این طرز فکر زندگی کرده ام که جبران کنم پدر خوانده ام. تا اینکه دو زن عجیب و غریب به طور ناگهانی به زندگی ما هجوم آوردند که ادعا می کردند دختران او هستند ... سچان مجذوب ظاهر نفسانی آنها شد. غافل از نیت ناپاک خود، در نهایت از مرزی می گذرد که نباید بین اعضای خانواده رد شود. "تو به من می گویی... به دلیل اینکه تمام روز بدن من را جاسوسی می کردی نتوانستی به خود بیایی؟"