خلاصه
شیا لین ، یک بازیگر نسبتاً نامحسوس که تازه کارش را آغاز کرده بود ، می فهمد که او به طور قطع بیمار است و پس از آن به دوست پسرش خیانت کرد. در مقطعی از زمان ، او مجبور شد به نزد مردی با ثروت و قدرت بی نظیر برود. با این حال ، آن مرد به او گفت ، "من كسی نیستم كه امور خیریه را انجام دهم ، فقط اگر شما زن من شوید به شما كمك می كنم!" با تماشای طوفان او از خشم ، گوشه های دهان مرد به لبخندی بلند شد.