خلاصه
یک شب ، هنگام بازگشت به خانه ، کورانوسوکه با دوست کودکی خود ، کازوشی ناتسوی مواجه شد که از او پرسید ، "آیا مادر یک پسر کوچک می شوی؟" کورانوسوکه از طریق ناامنی خود فهمید که گذشته دیگر آنطور که فکر می کرد مدفون و دور نیست. این واقعیت که کازوشی ، اولین عشق او ، ازدواج و بچه دار شدن چیزی بود که او هرگز تصور نمی کرد. کورانوسوکه در آن زمان امکان تشکیل خانواده را در نظر نگرفت ، اما برای کمک به واکابای هوشمند ، سرانجام کازوشی را دوباره وارد زندگی خود کرد. با این حال ، کورانوسوکه نمی توانست تصور کند که منظور او برای کازوشی بیش از یک مادر برای واکابا باشد.